Pahra پهره

news about balochistan

Sunday, August 20, 2006

پاييز
بازم يه شروع ديگه كه واسه من خاطرات زيادي داره. خاطراتي كه مربوط به گذشته ميشن، خاطراتي كه همه ما داريم و به نوعي از ياد آوري اونا لذت ميبريم. بازهم خيابونا برامون جلوه ديگه اي پيدا ميكنن. زماني خيلي از ما بازيگراني بوديم كه در ساختن اين لحظات نقش داشتيم ولي خيلي از ما الان فقط به عنوان يه ناظر هستيم كه فقط يه حسي كه براي خود آدم قابل لمس هست رو با تمام وجود احساس ميكنيم. بازهم رنگ و بوي هوا عوض ميشه و آدم يه تغيير تو خودش حس ميكنه، تغييري كه شايد رنگ زندگي ِ آدمو – حداقل – براي يه مدت دستخوش تغيير ميكنه. بازهم پاييز اومد، پاييزي كه با اومدنش باعث شور و هيجان تو وجود همه آدمايي ميشه كه بايد مدرسه برن. بازهم صداي زنگ مدرسه و فرياد كشيدن ناظم مدرسه براي اينكه بچه ها سر صف بايستن و يه جورايي به زور هم كه شده كمي نظم ياد بچه ها بدن ولي پس از گذشتن چند روز همين سر صف اومدنها خودش تفريحي ميشد كه هر لحظه اش يادآورخاطرات خوب و بد زيادي واسمون هست.يادش به خير اون روزايي كه مدرسه ميرفتيم، اون روزا براي خيلي از ما تنها دغدغه هايي كه وجود داشت بودن با دوستان قديم دريك كلاس و اگه شانس ميزد داشتن يه معلم بود كه زياد مشق شب بهمون نده. هيچ وقت حسي كه گچ و تخته سياه و اون نيمكتهايي كه از زور سفت بودن باعث ميشد هر چند دقيقه يك بار يه تكوني به خودمون بديم كه مثه خود نيمكتها چوب خشك نشيم، از ياد آدم نميره. انتظار زنگ تفريح مهمترين دليل تحمل ساعات خسته كننده حرف زدن معلم و ساكت نشستن رو نيمكتها بود. البته اين وسط از گل يا پوچ و اسم و فاميل بازي يا حرف زدن با بقيه بچه ها روي يه تيكه كاغذ و كشيدن عكس معلم روي ميز نميشه گذشت. آره پاييز واسه آدمايي كه اون سالها رو گذروندن يه حس ديگه اي داره.بعدش كه بزرگتر شديم و دوران مدرسه تموم شد ديگه پاييز اون پاييز قديم نشد. ديگه شنيدن صداي زنگ مدرسه و داد و بيداد كردن ناظم مدرسه واسه ما چيزيو الزام نميكرد. ديگه زنگ تفريحي نداشتيم كه به اميد رسيدنش، سختيها رو تحمل كنيم. ديگه كما بيش وارد گود مبارزه زندگي شده بوديم، ديگه اين حس كه همه آدما، بجز معلم و ناظم، مهربون و دوست داشتني هستن از بين رفت. زندگي اون روي ِ خودش كه سختي و مشقت بود رو- كم كم – نشون ميداد. راه خيلي از آدمايي كه با هم تو يه مدرسه بوديم و سر يه ميز، از هم جدا شد. يكي رفت سراغ دانشگاه و يكي رفت سراغ كار. ديگه پيدا كردن اون صفا و دوستيهاي پاك چيزي شد شبيه معجزه. ديگه خوندن عشق از نگاهها چيزي شد شبيه سراب و عشق و دوستي و خوبي، همه فقط تو دفتر خاطرات ثبت شدن و دلتنگيها زياد شد. ديگه ياد گرفتيم كه تو اين روزا هيچ كس ديگه واسه محبت، تره هم خرد نميكنه. ديگه به دنبال پيدا كردن زنگ تفريحي بوديم كه بشه كمي توش تنها بود و فكر كرد. ديگه رنگ دوستيها عوض شد.ديگه پاييز رسيده بود

0 Comments:

Post a Comment

<< Home