Pahra پهره

news about balochistan

Friday, September 29, 2006


مسعود - الف
پس کي منو از روي جوي آب مدرسه مي پرونه؟
قسمت اول
اتفاقات دراين داستان شايد براي بعضي ها غير قابل تجسم ويا باور نکردني باشد.اما همه آنها واقعيست-واقعيت زندگي انسانهاي فراموش شده ، واقعيت زندگي کودکان فراموش شده , کودکاني که حق کودک بودن را نداشتند - کودکاني که مدرسه و بازي را از آنها گرفته بودند- کودکاني که حق زندگي نداشتند و حالا زير خاک اند....روحشان شاد باد
صبح زود يک روز پائيزي بود.من وبرادر بزرگترم بهلور با هم تو حياط خوابيده بوديم. هوا نسبت به هواي ديشب کمي سردتر شده بود.براي همين هر دو خودمانرا مثل جوجه تيغي زير لحاف بلوچي جمع کرده بوديم . ناگهان صداي مادر شنيده شد: " بچه ها بلند شين .وقت صبحونه! " .هيچکدام به حرفش اهميت نداديم. هر دو عادت مادر را به خوبي ميدانستيم. او هميشه قبل از صبحانه ، ناهار و شام هر چند دقيقه اي يک بار ، ما را صدا ميزد.جمعا سه بار صدا ميزد. بار چهارمي در کار نبود در عوض خودش به سراغمان ميآمد و سمت سفره ميبرد . روي اين حساب مطمئن بوديم که هنوز هفت هشت دقيقه ديگر براي خواب فرصت داريم
صداي مادر براي بار دوم هم شنيده شد: " بچه ها بلند شين وقت صبحونه ! " .اما باز هم انگار نه انگار که داشت ما را صدا ميزد .علاوه بر صداي مادر صداي جارو هم ، که بر کف حياط کشيده ميشد شنيده ميشد . اين کار خواهر م بود.هرصبح سريگ (روسري بلوچي) را به دور سر و دماغش ميپيچاند و با جاروي پيشي (جارو ي ا ز برگ درخت خرما) حياط خاکيمان را جارو ميکرد. فقط سيزده سال داشت ولي از صبح تا شب تو کار هاي خونه به مادر کمک ميکرد
ديري نگذشته بو د که باز صداي مادر شنيده شد :" بچه ها بلند شين وقت صبحونه! ". اينبار صدايش نسبت به دفعات پيش کمي بلندتر بود. طوريکه صداي جارو را براي چند لحظه اي در خود خفه کرد . براي ما چيز تازه اي نبود،ميدونستيم که بار سوم بلندتر صدايمان خواهد کرد. رديف کارهاي صبح مادر ، پدر وخواهرم را از بر بوديم . اول از خواب بيدار ميشد ند و نمازشان را ميخواندند مادر بعدش چراغ اعلاالدين سبز رنگمان را روشن مي کرد،کتري پر از آب را روي آن ميگذاشت تا جوش بياد. خواهر هم شروع مي کرد به جارو زدن. پدر چوپان دهمان بود و هر سحرگاه گوسفندهاي ده را برميداشت و به چراگاه مي برد و تا غروب در آنجا مي ماند
چند لحظه اي گذشت. کتري آب شروع کرد به ويز ويز کردن. چنين بنظر ميآمد که در حال جوش آمدن بود. صداي سرفه پدر به گوش رسيد .فورا هر دو زير لحاف تکاني خورديم. تعجب کردم که چرا پدر تا اين موقع هنوزاينجاست . ناگهان صداي پاي مادر که نزديکتر و نزديکتر ميشد به گوشم رسيد .يکدفعه لحاف از رويمان کشيده شد.همه جا روشن بود. صداي پرت پرتي از دور ميآمد . برادرم فورا از جا پريد و نگاهي به من کرد و شتابزده گفت: "ماشين عيدوک داره مياد! " هر دو مثل برق زود خودمانرا به جاده پشت خانه مان رسانديم .از ماشين عيدوک خبري نبود. مي دونستيم که در حال جمع آوري مسافراست. بالاخره دير يا زود پيدايش مي شود . يوسف ، پسر همسايه هم دم در خانه شان ايستاده بود و منتظر بود.اين بهترين سرگرمي اکثر ما بچه ها بود . تا صداي ماشيني را مي شنيديم، فورا از خونه بيرون ميپريديم وهورا کشان به دنبال آن ميدويديم.اما دويدن به دنبال ماشين عيدوک مزه ديگري داشت. قيافه اش هم با قيافه ماشينهاي ديگر فرق مي کرد. درب و داغون وقراضه وخيلي دراز.چونکه نصف بدنه ي يک ماشين ديگر را به پشت ماشين خودش اضافه وصل کرده بود و روي هر دو را با چادر پوشانده بود. با اينکار مسافرهاي بيشتري را در خود جاي ميداد. جالبتر از همه بالاي سقفش هم يک بلندگو بود. خلاصه ماشين عيدوک با همه دنگ و فنگش نمايان شد.او اصلا دوست نداشت کسي موقع عبور ماشينش کنار جاده بايستد.فورا کله اش را از پنجره بيرون مي آورد و هر چه دلش ميخواست ميگفت.بهمين جهت از جاده فاصله گرفتيم تا آن رد شد.گرد و غبار همه جا را پوشاند.ما هم از فرصت استفاده کرديم , جيغزنان دوان دوان دنبالش راه افتاديم. از هرسو بچه هاي جديدي به ما ميپيوستند.ناگهان صدائي شبيه صداي تفنگ از زير ماشين شنيده شد.من حسابي ترسيدم.همگي ايستاديم. ولي ماشين عيدوک همچنان به راهش ادامه داد. "کاپليشکش منفجر شد!" برادرم بهلور با حالت خنده گفت. يکدفعه همگي بلند شروع به خنديدن کرديم. لغت خنده دار و عجيبي بود. کسي چيزي نميگفت .فقط مي خنديديم .از خنده داشتيم روده بر ميشديم
آهسته آهسته به خانه برگشتيم. پدر،مادر وخواهرم زير سايه روي تگردي(حصير از برگ درخت خرما)نشسته بودند و صبحانه ميخوردند. امروز هم صبحانه نان خالي با چاي بود. مادر چايمان را از قبل توي ليوانهاي مخصوص من و برادرم ريخته بود. ليوانهاي من و برادرم شيشه اي گنده و به رنگ قهوه اي روش بودند. امروز هم ، من مثل هر صبح توي چاي شيرينم نان گردگ(نان محلي بلوچي) ريز ريز کردم و شروع به خوردن کردم. نگاهي به صورت بهلور انداختم باز همان حرف خنده دار را تکرار کرد. خنده دوباره شروع شد. ايندفعه اوخيلي کم خنديد اما من بهيچوجه نتوانستم جلوي خنده ام را بگيرم
قسمت دوم
ب "بسه د يگه! زود صبحونتو بخور، بابات تو رو ميبره مدرسه براي اسم نويسي!" مادر گفت
خنده ام قطع شد. نميدانستم درجواب حرف مادر چه بگويم. لحظه اي تو فکر رفتم. از بچه هاي مدرسه اي چيزهاي زيادي شنيده بودم.از کتک معلمها،از قلدري بچه هاي بزرگتر،از تمسخرهاي بچه هاي فضول،از مشقهاي زياد نوروزي و تابستاني،از املانويسي که چقدر سخته و و و. سرم را پائين انداختم و با ناراحتي گفتم : من نمي خوام به مدرسه برم
چرا ؟ همه بچه ها که دوست دارند به مدرسه برند؟"مادر با تعجب پرسيد "-به ياد کمال افتادم. از مدرسه متنفر بود. اصلا به مدرسه نميرفت. روزها يا تو نخلستان ده بود يا با بچه هايي که هنوز مدرسه را شروع نکرده بودند در حال بازي بود. سرم را بالا گرفتم که بگويم کمال از رفتن به مدرسه خوشش نمي آيد ناگهان چشمم به دو جفت کفش مشکي و نو که روبرويم گذاشته بود افتاد . موضوع کمال را فراموش کردماينارو براي ما خريدين؟ سوال کردمبهلور لبخندي زد و سرش را به معني "بله" تکان داد. خيلي خوشحال شدم و براي رفتن به مدرسه آنقدر دلگرم شدم که ديگر هيچ اعتراضي نکردم. مادر يک جفت از کفشها را به من داد و جفت ديگر را به برادرم. ذوق زده آنها را پوشيديممادر مدل کفشها چيه؟بهلور سوال کرد-جفتشون از مدل کفش ملي يه. اوجواب داد
اخ جون، هيچکدوم از بچه هاي ده کفش ملي ندارند! ازشدت خوشحالي اين لغات بر زبانم جاري شد. حالا براي مدرسه رفتن عجله داشتم. مادر زود صابون و ماشين ريش تراشي بابا را آورد و موهاي دوتايمان را از ته تيغ زد .بعد سه تائي، من و بهلور و بابا روانه مدرسه شديم. به جوي آبي رسيديم.جوي آب دقيقا از روبروي در ورودي مدرسه ميگذشت.اول بهلور از روي آن پريد. نوبت من رسيد. چند دفعه سعي کردم ولي بيفايده بود. اخر با کمک پدر از روي آن پريدم.وارد مدرسه شديم و مستقيم سمت دفتر رفتيم. بعد از اسم نويسي , پدر به خانه بازگشت ولي مدير از ما خواست که داخل مدرسه بمانيم. بهلور امسال کلاس سوم را شروع ميکرد. او در مدرسه بچه هاي زيادي را مي شناخت. اما من اولين سالم بود و همه چيز برايم تازه بود. خيلي شلوغ بود. هيچ وقت اينقدر بچه يک جا نديده بودم. کله هاي خيلي مانند کله من و بهلور تراشيده بود. کم کم همگي سر کلاسهايشان رفتند. بهلور کلاس بچه هاي کلاس اول را به من نشان داد. وارد کلاس شدم و روي يکي از نيمکتهاي رديف اول نشستم. تو کلاس پسر همسايه , يوسف را ديدم. بغير از يک نفر بقيه آرام سر جايشان نشسته بودند. پيش خودم فکر کردم حتما او جز بچه قلدرهاست. با گچ روي تخته سياه کلاس چيزهاي را داشت مينوشت. من چيزي حاليم نمي شد. ناگهان مرد چاق و بلند قدي که" لباس فارسها " را بر تن داشت وارد کلاس شد. اين بايد آقا معلم باشد، پيش خود فکر کردم. همگي از جاي خود بلند شديم . پسره هم گچ را رها کرد و سمت نيمکتش رفت . آقا معلم روي ميز و صندلي که جلوي ميز ما قرار داشت نشست وشروع کرد به فارسي حرف زدن . من زبان فارسي را نه ، مي فهميدم و نه ، مي توانستم حرف بزنم. او آنقدر حرف زد تا زنگ مدرسه بصدا درآمد. با شنيدن صداي زنگ حرفش را قطع کرد واز کلاس بيرون رفت. شاگردان هم همگي ازکلاس خارج و وارد حياط مدرسه شدند. چيزي طول نکشيد که زنگ کلاس زده شد. همه به کلاس برگشتيم. آقا معلم هم با يک کارتن پر از کتاب وارد شد. کتابها را بين بچه ها تقسيم کرد و دوباره شروع کرد به صحبت کردن . اينبارهم صحبت ميکرد وهم چيزهاي را روي تخته مي نوشت. تا مدتي با اين کار مشغول بود. بعد سمت ميز رفت و از روي يک دفتر بزرگ اسم همه بچه ها را يکي يکي خواند و هر يکي با شنيدن اسم خود در جواب فورا دست را بالا ميبرد. ناگهان زنگ خونه شنيده شد. همگي شتابزده کتابهايمان را برداشيم و از مدرسه بيرون آمديم
قسمت سوم
م "محتاج ! محتاج ! صبر کن ! صبر کن ! من اينجام ."به پشت سر نگاهي انداختم ديدم بهلور نفس نفس زنان به طرفم مي آيد ." دويدم که زود بهت برسم تا از جوي آب ردت کنم !" و چنين به حرفش ادامه داد
. به جوي آب رسيديم , از روي آن گذشتيم و مستقيم به طرف خانه رفتيم
در دو روز اول مدرسه کار بخصوصي انجام نداديم. اما از روز سوم درس و مشق حسابي شروع شد. آقا معلم همه حروف الفبا را روي تخته نوشته بود و با انگشت دست چپ روي تک تکشان اشاره ميکرد و با صداي بلند تلفظ ميکرد. اين ساده ترين قسمت از درس بود , چون فقط گوش ميکرديم و بعضي اوقات به دنبالش آ نها را تکرار ميکرديم . همه اين روز تقريبا براي يادگيري حروف الفبا صرف شد. روز چهارم هم مانند هر روز , بعد از دعا و نرمش صبحگاهي به کلاس رفتيم. چيزي طول نکشيد که آقا معلم وارد شد.همگي بعنوان "برپاي " از جايمان بلند شديم و دوباره نشستيم. بعد از گذشت چند دقيقه آقا معلم چيزي گفت و به سمت بچه هاي رديف آخر رفت. فورا تعدادي از بچه ها دفتر مشقشان را باز کردند و روي ميزشان گذاشتند. اول تعجب کردم . بعد کم کم فهميدم که آقا معلم ديروز مشق گفته بوده که بايستي ديشب انجام ميداديم ولي من حرفهايش را نفهميدم. از ترس , کف دستهايم شروع به عرق کردن کرد. مطمئن بودم که کتک مفصلي را خواهم خورد. بزاق دهانم خشک شده بود. چنين بنظر ميآمد که فقط تعداد کمي مشقهايشان را انجام داده بودند. معلم مشقهاي آنها را خط زد و بعد روي صندليش نشست. ظاهرا عصباني بود. ناگهان از يوسف خواست که با دفتر مشقش به وسط کلاس برود. يوسف هم از جايش بلند شد و روبروي بچه ها در وسط کلاس ايستاد. معلم شروع به صحبت کرد. در صحبتهايش مرتبط اسم يوسف شنيده ميشد. معلم دفتر يوسف را برداشت و مشقهاي که او انجام داده بود به ما نشان داد. يوسف تقريبا همه دفترش را با نوشتن حروف الفبا پر کرده بود. هر حرفي را شايد بيشتر از دويست دفعه خوانا نوشته بود. تازه مي فهميدم که آقا معلم دارد از يوسف تعريف مي کند. يوسف تنها پسر خانواده بود و با پدر , مادر ,مادربزرگ " گل خاتون" و دو تا خواهرش زندگي ميکرد. هيچکدامشان سواد خواندن و نوشتن نداشتند. آنها مانند ما فقط يک تکه زمين کشاورزي داشتند و پدرش تمام روزها در آنجا مشغول به کار بود. تعجب کردم که چطور يوسف توانسته بود اين همه مشق را آنهم به اين خواناي بنويسد. معلم بعد از صحبتهايش از يو سف خواست که چند تا از حروف الفبا را بر روي تخته بنويسد. يوسف هم مشتاقانه گچ را برداشت و شروع به نوشتن کرد. او با اين کار يوسف خيلي خوشحال شد و ديگر عصباني بنظر نمي آمد.يوسف کم کم داشت پيش معلم و بچه ها محبوب ميشد. امروز هم بخوبي وبدون تنبيه گذشت. طبق معمول باز بهلور دم در مدرسه منتظر من بود تا به هنگام عبور از جوي آب کمکم کند. از روي آن پريديم. ناگهان متوجه صداي ماشين عيدوک که از شهر برميگشت شديم. خودمانرا سريع به نزديک جاده رسانديم. آرام آرام از کنارمان گذشت و گردوغبار آن هر دومانرا به سرفه کردن انداخت. اما باز هم تا در خانه بدنبال آن دويديم. پاهايم آنقدر عرق کرده بود که داخل کفشهايم خيس شده بود و در موقع راه رفتن جير جير صدا ميدادند. همه روز احساس عجيبي را داشتم. حس ميکردم کمي بيحالم و حالا يک حالت سوزش و خارشت هم در چشمهايم در حال شروع شدن بود
غروب داشت نزديک ميشد. همگي تو حياط خونه روي تگرد(حصير از درخت خرما) در انتظار پدر نشسته بوديم. آفتاب مانند هر غروب از لابلاي برگهاي پر پشت نخلهاي بلند دهمان چشمک ميزد. امروز نور قرمز رنگ آن چشمهايم را اذيت ميکرد. داخل اتاق رفتم و در گوشه اي دراز کشيدم تا خواب بروم. درست و حسابي خوابم نميبرد ، همه اش بين خواب و بيداري بودم . حس کردم درد دارم. چشمهايم بطور کامل باز نميشد. بيشتر از اين تحمل درد کشيدن را نداشتم.مادر را صدا زدم. دور و برم را درست نميديدم. احساس کردم يک نفر وارد اتاق شد عزيزم ! تو حالت خوبه؟ " مادر بود و از من سوال کردنه ، چشمهايم شديد درد ميکنه! جواب دادمنزديکتر آمد , دستش را زير چانه ام گذاشت و صورتم را به طرف بالا گرفت چشاتو باز کن قبلا تلاش کردم , اونا بيشتر از اين باز نميشن ! در جواب صحبتش گفتم از بس که توي گرد و خاکا اينطرف و اونطرف دويدي چشات چرکي شده. صد دفعه بهت گفتم که تو جاده دنبال ماشينا ندو - اما کو گوش شنوا ! حالا پماد چشم از کجا بياريم !" چنين گفت و همزمان چند دفعه چشمهايم را باز و بسته کرد. حالا چشمانم بغير از سوزش احساس سردي هم ميکرد پدر بهلور!" برو خونه لال خاتون , ببين پماد چشم دارن! چشاي محتاج چرک کرده! " با صداي بلند به پدر گفت
قسمت چهارم
لال خاتون مادر يوسف بود و تا خانه آنها يک دقيقه بيشتر فاصله نبود. کم کم داشتم به آه و ناله کردن مي افتادم. بعد از چند دقيقه ناگهان صداي بهلور از توي اتاق شنيده شد " خونه لال خاتون پماد چشم نبود" 0 تا صداي بهلور را شنيدم شروع به کريه کردم, اصلا نميدانم چرا ! من برادرم را خيلي دوست داشتم. از وقتي که به خاطرم مي آيد هميشه با هم بوديم. با هم سوار الاغ ميشديم و به نخلستان ده ميرفتيم. با هم براي بازي ميرفتيم. حتي شب هم روي يک لحاف ميخوابیدیم و حالا هم با همديگه به مدرسه ميريم. من از صدای هواپیما شدیدا وحشت داشته ام. همیشه هر وقت صدای هواپیمائی شنیده ميشد فورا بهلور خودش را کنارم میرساند و مرا به داخل اتاقی و یا جای سرپوشیده ای میبرد.یکروز سوار بر الاغ به طرف خانه در حرکت بودیم که ناگهان صدای هواپیمائی از دور آمد. از ترس بدنم داشت به لرزه می افتاد. بهلور فورا از الاغ پائین پرید و سریع مرا با کچوان(خرجین الاغ) از روی الاغ پائین آورد و مرا روی زمین نشاند و کچوی الاغ را واژگون رویم گذاشت تا بیشتر وحشت نکنم. بهلور بخاطر خوشحالي من دست به هرکاري ميزد. اصلا دوست نداشت که من ناراحت باشم و يا گريه کنم . م "محتاج چي شده?" صداي گل خاتون ، مادر بزرگ يوسف توجه ام را به خود جلب کرد. کنجکاو شدم و حالا بجاي گريه فقط هق هق مي کردم چون ميخواستم بشنوم گل حاتون چه ميگويدچه کفشاي قشنگي! حتما مال محتاج ? " سوال کرد و به داخل اتاق آمدا" اينا ک کف شاي منو و و بهلوره! جف جفت شون ملي ! " هق هق کنان پاسخ دادم. اما او بدون انکه توجهی به حرفم کند موضوع را کلا عوض کرد. کنارم نشست و خواست که روي زمين به پشت دراز بکشم م "محتاج چشات چرکي شده و بايد با آب قليون شسته بشن ! " چنين گفت و پلکانم را بالا کشيد و شروع به چکاندن آب ديروز قليون در چشمانم کرد. با چکيدن اولين قطرات ناخودآگاه جيغ و دادم به هوا رفت. گل خاتون و مادرم شانه هايم را محکم گرفته بودند اما باز هم از سوزش بيحد مثل برق از جايم پريدم . انگار آنان از قبل منتظر این عکس العمل من بودند و بيدرنگ مرا دوباره روي زمين خواباندند. حس کردم دو نفر ديگر به تعداد آنها اضافه شد. يکي پاهايم و ديگري کله ام را نگه داشت. جائي براي تکان خوردن نبود. هر چه حرف رکيک بلد بودم به گل خاتون گفتم. آنها تقريبا يک استکان از آب قليون را در چشمهايم خالي کردند اما باز هم نميگذاشتند که از جايم تکان بخورمچ "چند دقيقه اي همينطور نگه اش داريم تا آب قليون خوب اثر کنه !" گل خاتون گفت اين چند دقيقه برايم مانند چند ساعت بود. بغير از گريه و ناسزا گفتن به گل خاتون کار ديگري را نمي توانستم انجام دهم. انرژئي در بدنم نمانده بود. بدنم کم کم داشت شل ميشد. حس میکردم که داخل چشانم داشت خنک میشد. آنچنان احساس خوبی بود که آن شب تا صبح دوباره چشمهایم را باز نکردم
صبح روز بعد که از خواب بیدار شدم چشمهایم تقریبا خوب شده بود.کمی حالت بادکردگی داشت ولی اصلا درد نمیکرد. از رختخوابم بلند شدم و گشتی در خانه زدم دیدم غیر از مادر کس دیگری نیست
مادر! بهلور کجاست؟ پرسیدم
م "مدرسه! خیلی منتظر ماند. بیدار نشدی آخرش رفتش!" جواب داد. "امروز بیرون نرو .همین جا تو خونه بمون تا چشات خوب بشه!" ادامه داد
طرفای ظهر بهلور به خانه آمد. او هم تمام روز را توی خانه ماند. معمولا بعضی اوقات شبها ما خونه یوسف میرفتیم تا خواهر بزرگش برایمان اسپانک(داستانهای قدیمی بلوچی) تعریف کند. چون امروز جائی نرفته بودیم و فردا هم جمعه بود شب خونه یوسف رفتیم. خواهر یوسف تا نیمه شب برایمان کلی اسپانک گفت اما یوسف تمام وقت را در گوشه ای از اتاق با مشق نوشتن گذراند .اصلا کنار ما نیآمد
فردا جمعه اولین روز تعطیلی بود.صبح زود هر دو با شنیدن صدای ماشین عیدوک از خواب بیدار شدیم. مادر امروز هم نگذاشت که برای بازی به بیرون بروم. درعوض برای چیدن خرما به نخلستان رفتیم . پس از بازگشت و خوردن ناهار او مرا برای حمام کردن به "جانشو" یا حمام زنانه ده که یک اتاق بدون سقف بود و جوی آب ده از وسط آن میگذشت برد
چنین حس کردم که روز خیلی سریع گذشت و چون فردا به مدرسه میرفتیم فورا بعد از خوردن شام به رختخواب که در حیاط خونه پهن بود رفتیم. هوا شدیدا گرم و پر از پشه بود. صبح روز بعد با صدای مادر از خواب بیدار شدیم. بدن و لباسهایم خیس عرق بودند. زود صبحانه را که چای شیرین با نان گردگ بود خوردیم و آرام آرام بسوی مدرسه راه افتادیم. وقتی به جوی آب درب مدرسه مان رسیدیم بدون آنکه از بهلور سوال کنم , کمک کرد و از روی آن گذراند . ناگهان لحظه ای به این فکر افتادم که اگر بهلور نبود چطور به مدرسه میآمدم. خلاصه تا به داخل حیاط رسیدیم , زنگ مدرسه بصدا درآمد و ما هم مستقیم بسمت جایگاه مراسم صبحگاهی رفتیم. مراسم با خواندن قرآن , دعا صبگاهی و غیره شروع و خلاصه با نظافت و نرمش صبگاهی پایان یافت و بعد از آن همه به کلاسهایمان رفتیم
جای تعجب بود , امروز اکثر بچه ها بجز یوسف ساکت سر جایشان نشسته بودند. یوسف یک قلم و یک تکه کاغذ در دست داشت و وسط کلاس مانند آقا معلم مرتب قدم میزد
یا" او مبصر کلاسه ! هر کی شلوغ کنه اسمشو مینویسه !ا" بغلدستییم یواشکی تو گوشم با حالت پچ پچ گفت. میخواست بحرفش ادامه دهد اما یکدفعه معلم وارد شد. "برپای" کردیم و دوباره سر جایمان نشستیم
این بار قبل از آنکه معلم چیزی بگوید هر یکی دفتر مشقش را آماده جلو گذاشته بود . من چون مریض بودم هیچ مشقی را انجام نداده بودم. میدانستم که معلم از مریضی ام مطلع بوده اما باز هم میترسیدم. معلم مانند دفعات گذشته از آخر کلاس شروع به خط زدن کرد تا به میز ما رسید. به دفترهای بچه های میزمان نگاهی انداخت و بدون آنکه حرفی بزند بطرف میز بعدی رفت. کارش که تمام شد روی صندلیش نشست و شروع به صحبت کرد. معلم مهربانی بنظر میرسید. پیش خودم فکر کردم پس آن همه حرف که میگفتند توی مدرسه با خطکش کتک میزنند و خودکار لای انگشتان میدهند و کلاغ پر مجبور میکنند چی شد ! توی همین فکرها بودم ناگهان دیدم که یوسف از جایش بلند شد و وسط کلاس درس روبرویمان ایستاد!د
قسمت پنجم
ی" یک شعر برای آقا معلم!" گفت و شروع به خواندن کرد
ک "کیه سر بانان ما دریپ دریپ میکنه ؟
دواران ما را پر دنز و دوت میکنه! ه
چمان ما را کور میکنه ! هه
حتکان ما را سور میکنه ! ه
جهل آ مجن انکه سرلگتک آ
بیا بحور گون ما نان حتک
ه" شعر تمام شد! " گفت و بلافاصله طرف جایش رفت. معلم هم فورا شروع کرد به کف زدن و خندیدن و با صحبت و اشاره از ما خواست که یک کف محکم برای یوسف بزنیم.چنین معلوم بود که آقا معلم خیلی از شعر یوسف خوشش آمده بود. تعجب کردم که فارسی یوسف چقدر خوبه .حتی میتواند شعر هم بگوید.
. او هم مبصر بود و هم ممتاز کلاس و حالا داشت محبوب هم میشدهوای داخل کلاس مانند هوای بیرون آنقدر گرم بود که پاهایم داخل کفش خیس عرق شده بودند. جرات نمیکردم آنها را تکان بدهم چون میدانستم فورا به جیر جیر کردن می افتند . هر دو پنجره کلاس باز بودند. معلم که روی صندلی بغل یکی از پنجرهها نشسته بود بلند شد و سمت در رفت و آنرا هم باز گذاشت. مثل اینکه بدنبال چیزی میگشت. سمت میز ما آمد و درست بغل آن ایستاد و به زیر میز خیره شد. متوجه شدم که به کفشهایم نگاه میکند. خوشحال شدم . دولا شد و سرش را سمت پائین میز گرفت و بدون هیچ معطلی فورا دوباره راست شد. مثل آنکه بوی بسیار بدی به مشامش رسیده باشد دستش را جلوی بینیی اش گرفته بود و همزمان که عقب عقب میرفت با دست دیگر اشاره میکرد که سریع از کلاس خارج شوم. سکوت همه جا را فرا گرفت . حسابی ترسیدم . پیشانی و کف دستهایم شروع به عرق کردن نمودند. فکر کردم شاید آقا معلم منظورش من نیست و از جایم تکان نخوردم. ناگهان دستش را طرفم دراز کرد و با صدای بلند گفت: احمق با تو ام ! گم شو برو بیرون ! بوی گالشات کلاسو به گند کشید ه ! ه با این حرکت معلم بغضم گرفت. اشک در چشانم جمع شد. از ترس فک و لبا نم میلرزیدند و از شدت لرزش دندانهای فک بالا و پائین بهم میخوردند. کتابهایم را برداشتم و از پشت میز بیرون آمدم . تا راه افتادم صدای جیر جیر کفشها بلند شد. فورا چند تا از بچه ها شروع به خندیدن و فیس فیس کردن کردند. واقعا خجالتزده شدم. با خودم فکر کردم که به اندازه کافی خورد شدم حالا باید سعی کنم به هر طریق که شده جلوی شاگردان گریه نکنم. زود از کلاس و محیط مدرسه خارج شدم. به این فکر افتادم که پدر و مادرم مرا گول زده اند و برای بهلور کفش ملی و برای من بعنوان کفش ملی کفش گالش پلاستیکی خریده اند. بیشتر از این نتوانستم جلوی گریه ام را بگیرم. دور و اطراف کسی نبود. نزدیک جوی آب زیر یکی از درختان خرما نشستم و تا توانستم گریه کردم نگاهی به آسمان انداختم دیدم تقریبا همه جای آن پوشیده از ابرهای سیاه بود. از اسپانکهای خواهر یوسف یادگرفته بودم که ابرهای سیاه همیشه با خودشان اتفاقات بد همراه دارند. کمی نگران شدم. صورت و اشکهایم را با استینهای پیراهنم پاک کردم و سریع خودم را بهمان قسمت از جوی آب که هر روز با بهلور از روی آن میپریدیم رساندم. نگاهی به کف آب انداختم , زیاد گود بنظر نمی آمد ولی باز هم میترسیدم. کتابها را محکم روی سینه گرفتم و آرام آرام به لبه آب نزدیک رفتم. چند لحظه همینطور لب آب منتظر ماندم. نه جرات پریدن داشتم و نه جرات برگشتن به مدرسه. در همین حین باران قطره قطره شروع به باریدن کرد. فکر کردم حالا هیچ راهی نیست. اگر نپرم همینجا زیر باران کتاب و لباسهایم خیس خواهند شد. چند قدم به عقب رفتم و ایستاده در جا شروع به تکان دادن پاها و عمیق نفس کشیدن کردم.کتابها را روی سینه محکمتر فشردم و با قدمهای بلند دوان دوان به سمت جوی آب راه افتادم . تا به لبه آن رسیدم پای چپم را بلند و با پای راست تا توانستم به زمین فشار آوردم و خودم را به آن سمت پرت کردم. خیلی خوشحال شدم. با خودم فکر کردم که به آن سختی نبود که من فکر میکردم. دور و اطرف را نگاه کردم که چیزی جای نگذاشته باشم . ناگهان در چند متری چشمم به لنگ کفشی در زیر آب افتاد که آب آنرا غلت زنان سریع با خودش میبرد. پاهایم را نگاه کردم متوجه شدم که یک لنگ کفشم نیست. بدون کوچکترین مکثی کتابها را پائین گذاشته و با سرعت تمام بدنبال آن دویدم. کمی جلوتر جوی آب پوشیده از علفهای بلند و بوته های خاردار بود و آب از لابلای آنها میگذشت و بعد , از آنطرف وارد باغهای حصاردار مردم میشد. بدو بدو زود خودم را به کفشم رساندم اما فقط این کافی نبود. بایستی توی آب جلوی آن میپریدم. میدونستم از عهده آن بر نمی آیم و حتی یک بار هم تلاش نکردم تا هر دو به بوته های پرپشت و خاردار رسیدیم. حالا بیشتر از این نمی توانستم به جلو بروم. در جا ساکت ایستاده و غمگیننانه به آن که غلتزنان به زیر خار و خاشاک کشیده میشد مینگریستم. انگار نمیخواست از پیشم برود. مرتب دور خودش میچرخید و پشت شاخه ها و برگها قایم میشد. بیشتر ناراحت شدم. تو ذهنم آمد که آنها از مدل ملی نیستندچرا ناراحت باشم.. اما باز یادم آمد که خیلی از بچه ها حتی همین مدل پلاستیکی را هم ندارند و با دمپا ئی به مدرسه میروند. شدید غرق در این افکار بودم که ناگهان باران تندی همراه با رعد و برق شروع به باریدن کرد. شدت آن طوری بود که دیگر کف آب جوی و کفش معلوم نبود . حسابی لباسها و بدنم خیس و همه گودیها و چاله ها هم از آب پر شده بودند. نمیتوانستم بدوم. آرام آرام به سمت کتابهایم رفتم. ولی از آنها خبری نبود. حال و حوصله جستجو ی آنها را نداشتم. مستقیم با یک لنگ کفش سمت خانه رفتم. وارد حیاط خونه شدم . درهای هر دو اتاق از بیرون بسته بودند. فهمیدم کسی خانه نیست. شدت باران کمتر شده بود ولی هنوز میبارید. داخل کپرمان منتظر ماندم تا مادرم آمد. او با عجله به داخل اتاق رفت. تعجب کردم چون هرگز مادرم را به این عجله ای ندیده بودم. شتابان سمت اتاق رفتم. صدای نالان بهلور از اتاق میآمد. وارد اتاق شدم. دیدم که برادرم خوابیده و ناله ناله کنان در زیر پتو میلرزد. بی نهایت ناراحت شدم. نمیتوانستم حرف بزنم. ساکت بغلش نشستم
بهلور جون مریضه! مادرم که گوشه اتاق مشغول انجام کاری بود گفت
ادامه دارد

0 Comments:

Post a Comment

<< Home