کودک
یک روز در حالی از روستای خودم حرکت کرده بودم در کنار روستای کوچک بعدی که دو سه کیلومتر پایین تر بود رسیدم کودکی هفت یا هشت ساله رو دیدم که دو چرخه کوچکی داشت که دوچرخه اش زنجیر هم نداشت و با پاهایش اون رو حرکت می داد هوا هم خیلی گرم بود و این کودک با آن دوچرخه بی زنجیر خودش داشت میان خارها و بوته ها و زیر گرما و خاکهای روان بازی میکرد. دلم خیلی گرفت و با خودم فکر کردم این کودک الان داخل دل خودش برای خودش پادشاهی است . پادشاهی که پا برهنه بود و شاید این خارها و درختان بی شاخ و برگ و خشک بیابان را برای خودش قصر و ساختمان هایی بلند فرض میکرد. نمیدانم. با خودم فکر کردم که آن کودکان مدرن اروپایی آمریکایی کجا و این بچه های پا برهنه سوار بر دوچرخه بی رنجیر و با لباسهای پاره کجا! نتیجه این که این چه دنیایی ست که یک نقطه آن با نقطه دیگرش 180درجه متفاوت است . و همین طور مردمان آن. کودکان دنیای مدرن کجا و کودکان اینجا کجا . اما همین کودکان با این وضعیت زندگی هرگز استعدادشان از آنها کمتر نیست. اما فرق اینها با آنها این است که اینها ندارند . خوب چه بکنند در حال حاضر سرنوشت اکثر این کودکان شرقی این است
0 Comments:
Post a Comment
<< Home