Pahra پهره

news about balochistan

Sunday, October 08, 2006

داستان كوتاه
بز گمشده

هنوزخورشيد غروب نكرده بود. پسرك زير سايه درختي نشسته بود وده را كه در پايين تپه بود تما شامي كرد. گله هم مشغول چرا بود پسرك گا ه گاهي نگاه خود را از ده بر مي گرفت و گله را مي پاييد كه مبادا گوسفندي از گله جدا شود.پسرك پانزده سال داشت وچوپاني می كردپدرش از چهل راس بز وگوشفندي كه پسرش چوپان آنها بود سود زيادي به دست مي آورد.
چيزي به غروب خورشيد نمانده بودكه پسركبه اتفاق گله اش روانه روستا شد.تپه را دوز زداز دره اي كه به ده مي رسيد راه را ادا مه داد .گرد وخاك غليظي زير پاي گله بلند شده بود وصداي زنگوله بز وميش ها گوش روستا را پر كرده بودپدر جلوي خانه گلي اش ايستاده بود ومنتظر پسرش بود تا با گله از راه برسد...
با ديدن گله پدر چوپان زود در آغل را باز كرد.چوپان درحالي كه گله را وارد آغل مي كرد به پدرش گفت:«گله امروز حسابي چريده ...اگر با من كاري نداري اجازه بده بروم خستگي در كنم .» پدر آخرين گوسفند را هم وارد آغل كردوگفت: «خسته نباشي پسرم ازمن كوچكتري يك زحمتي بكش و گله رابشمار وبعد بيا خانه تا يك چاي با هم بخوريم» وبا گفتن اين حرف وارد خانه شد.تا اين لحظه پسرك چوپان به اين فكر نكرده بود كه گله را بشمارد. با اين حرف پدرش كمي جا خورد.گله را شمرد.سي و پنج،سي و شش، ...،سي و هشت، سي و نه ...يكي از بزها كم به نظر مي آمد يك بار ديگر شروع به شمارش كرد گله را كه كامل شمرد يكي از بز هاي گله راست راستي كم بود.پسرك خيلي ترسيده بود،با خود گفت:«بيچاره شدم... هوا داره تاريك ميشه بايد برم دنبالش... وگر نه پدر د مار اززوزگارم در مي آ ورد.»

* * * *


هوا گرگ وميش بود، چوب دستي اش را بر داشت وراهي كوهستان شد.چوپان حالا متوجه شده بود كه سگ گله چقدر ارزش دارد.خورشيد كاملا نا پديد شده بود كه چوپان به بالاي تپه اي كه گله را در آنجا مي چراند رسيد ايستاد ونگاهي به روستا انداختبعد از ميان درختان گيشتنر گذشت، چشمانش را براي پيدا كردن بز
گمشده تا دور دست ها گسترش داد.در حالي كه چوبدستي اش را توي دستش مي چر خاند سينه اش را كمي جلوداد. احساس غرور وقدرت كردو زير لب گفت:«كي جرآتداره به من بگه بالاي چشمت ابروست.»
اما اين احساس دوامي نياورد هوا تاريك تر مي شد توي تاريكي چشم ، جشم را نمي ديد وهر كدام از درخنان گيشتر ديوي بود كه چوپان كوچكرا با چشمان وحشتناك ودندان هاي تيز خود به وحشت مي انداخت....
كوهستان بود و حيوانات درنده مثل گرگ،خرس،وبقيه حيوانات. وانگهي چند بار گرگ به طمع طعمه به گله چوپان حمله كرده بود. با ياد آوردن اين خاطرات ترس دهانش را خشك كرد موبر بد نش سيخ شد .جستي زد
واز روي شكافي پريد . شب چادر سياهش را بر سر كوهستان پهن كرده بود.گاه گاهي چوبدستي اش به شاخ وبرگهاي درختان مي خورد وباعث وحشت او مي شد..همينطور كه با احتياط جلو مي رفت نا گاه صداي خش خشي از پشت درختان شنيده شد .بند دل چوپان پاره شد دستان عرق كرده اش را با پيرا هنش خشك كردو با اضطراب دوباره گوش به طرف صدا سپرد همان صدا را يك بار ديگر هم شنيد. ضربان قلبش را با شدت بيشتري احساس مي كرد زانو انش ميلرزيد با احتياط چند قدم به عقب گذاشت دوباره همان صدا بلند شد وسپس حيواني از پشت درختان گيشتر بيرون آمد وجلوي درخت ايستاد.چوپان فرياد كشيد وشروع
به دويدن كرد وخيوان هم به دنبالش افتاد.طوري كه چوپان حيوان را در چند قدمي پشت سرش احساس مي كرد .در حالي كه با شتاب مي دويد،با خود گفت:«حتما ً گرگه ...الان تكه پاره ام مي كنه... خدايا كمكم كن».در حالي كه مي دويد شكافي در دل كوه راه بر بر او سد كرد خواست روي آن بپرد ولي هنوز نپريده بود كه پايش ليز خوردوبه داخلش شكاف افتاد.تنها شانسي كه چوپان آورد اين بود شكاف زياد عميق نبود.ارتفاع آن از سه ،چهار متر بيشتر نبود با همين حال دست و پايش زخمي شده بود.محل خراشيدگي ها سوزش
مي داد .حيوان بالاي شكاف ايستاده بود وصداي نفس نفس او تاته دل چوپان كوچك را خالي مي كرد .چوپان نيمه جان شده بودعرق سردي روي پيشاني اش نشسته بودوقلبش مثل ساعت مي زد مدتي توي غارنشست اما خبري نشد نگاهي به بالاي شكافي كه توي آن بود انداخت از تعجب دهانش باز ماند. هرچند هوا تاريك بود ولي او توانست توي تاريكي بز خودشان را بشناسد.چوپان با عصبانيت اما با لبخندي بر لب خود رااز شكاف بالا كشيددر حالي كه چوبدستي اش توي دستش بود دلش نيامد با او به جان حيوان بيفتد هرچي بود بز آنها بود ودوستش داشت .اما اما قولي كه توي راه به خود داده بود را عمل كرد از شاخه هاي درخت گيشتر شاخه اي كند و چند ضربه آهسته به پشت بز زد وبه قول خودش بز را تنبيه كرد.وبعد لنگش را از سرش درآورد وبه گردن بز حلقه كرد . وخد جلتر از بز درحالي كه يك سر لنگ را به دستش پيچيده بود به طرف ده حركت كرد. به نزديكي تپه رسيده بود كه عده اي را ديد كه با چراغ قوه وفانوس دنبالش مي گردندوبا صداكردن تلاش دارند پيدايش بكنند.از ميان صدا ها صداي پدرش را شناخت. كمي صبر كرد تا همه ساكت شدند بعد در حالي كه به آنها نزديك مي شد فرياد زد:« اهاي ...پدر من اينجام. ...من اينجام ...»از بين دداها شنيده شد كه ميگفتند بالاخره پيدا شد.خدارا شكر پيدا شد. الهي شكرت كه اسيبي به اش نرسيده. و... پدر كه نزديكتر رسيد اول مي خواست به خاطر زحمتي كه براي پيدا شدن او به مردم ده داده بودبر سر چوپان كوچك داد بزند وحتي كتكش هم بزند. اما با ديدن پسرش كه چهره معصومانه او در تاريكي شب ودر زير نور
كمرنگ ماه برق مي زد در دلش به رشادت پسرش افرين گفت. به پسرش كه رسيد بر خلاف تصور چوپان كوچك را بغل كرد .اشك از گوشه چشمان پدر سرازير شده بود.مردمي كه براي پيدا كردن چوپان راهي كوهستان شده بودند به پدر چوپان به خاطر داشتن چنين فرزندي آفرين گفتند.وچوپان تمام ماجراييرا كه برايش افتاده بود را يراي آنها تعريف كرد.
به خانه كه رسيدند پدر با كمك مادر چوپان زخم هايش را پانسمان كردند واز آن به بعد چوپان كوچك گله پدر ، چوپان تمام گله هاي روستا شد. . ..
بــــــــچـــه هــــاي دريـــــا
هنـــرمنـــدان چابـــهار
عبدالحکیم بهار

0 Comments:

Post a Comment

<< Home