Pahra پهره

news about balochistan

Thursday, October 05, 2006

گوشه ای از جنایات هولناک رژیم اسلامی در بلوچستان
این سرگذشت یک جوان بلوچ است که سالها بدون هیچ جرمی در بازداشتگاههای رژیم به سر برده و بهترین روزهای جوانیش را با نگاه کردن به در و دیوار تک سلولها و زندانها گذرانده و سالهای جوانیش را زیر شکنجه و اذیت و آزار روحی و جسمی به سر کرده و بقدری شکنجه داده شده که الان از امراض فراوانی رنج میبرد، کلیه هایش آسیب دیده، کمرش معیوب شده، خلاصه بگویم هیچ جای بدنش سالم نیست و حالا بیشتر اوقات زندگیش را بر تخت بیمارستانها می گذراند. بنده بطور اتفاقی یک روز با ایشان ملاقاتی داشتم به ایشان گفتم میخواهم مطلبی در مورد شما بنویسم، گفت: آقا تو را به خدا ما را به حال خودمان بگذار، همین دیروز از زندان آزاد شدیم، دوباره میخواهی ما را به زندان بفرستی، ایشان که آثار ترس و وحشت در چهره اش نمودار بود از سخن گفتن طفره میرفت.
من گفتم: آقا این که جرم نیست. در پاسخم گفت: آقا ما مرتبه اول هم بدون هیچ جرمی چند سال را پشت میله های زندان گذراندیم! اما اصرارهای پی در پی من ایشان را وادار به گشودن زبانشان کرد و شروع کرد:
آن روزها که گیر و بندها زیاد بود و نیروهای رژیم هر کس را میدیدند بنا حق میگرفتند و اگر کوچکترین عکس العملی از کسی صورت می گرفت به گلوله میبستند و به هیچ کس رحم نمیکردند آری دارم در مورد سالی که به اصطلاح نصرت آباد را پاکسازی میکردند سخن می گویم آنها نه به زن رحم میکردند و نه به مرد نه به جوان و نه به پیر و حتی به کودکان خردسال هم رحم نمیکردند ما هم که نوجوان بودیم از ترس اینکه مبادا بر خانه ها هجوم بیاورند و مادر و خواهر را ببرند هیچ از خانه بیرون نمیشدیم و در برخی جاهها ماموران پست فطرت رژیم چنین اعمال ننگینی انجام داده بودند ولی از آنجائی که قوم بلوچ قومی غیرتمند است به بسیاری از این مامورین درسهای عبرتناکی از سوی مبارزین بلوچ داده شد خوب بگذریم یک روز من سوار موتور سیکلت شدم تا بروم و از روستائی که اقربایم آنجا زندگی میکردند خبری بیاورم صد متری نرفته بودم که سگهای رژیم راه را بسته بودند من چون یقین داشتم که اینها من را میگیرند و میبرند و یا میکشند چون برای آنها این کار خیلی آسان بود. صدها جوان را در مسیر راهها با تیر خلاص به شهادت میرساندند و هزاران جوانی که دستگیر میشدند جز جوخه اعدام راهی دیگر در مسیرشان نبود برخی از قربانیان چوپانهائی بودند که از هیچ چیز خبری نداشتند آره من میشناسم چوپانهائی که توسط جلادان رژیم اعدام و یا گلوله باران شدند.
من چون از این چیزها با خبر بودم پا به فرار گذاشتم آنها بدون اندک مهلتی آتش گشودند و یک گلوله به من اصابت کرد و از موتور سیکلت افتادم و مامورین با چوب و قنداق تفنگ رسیدند این نامردها به حالت زخمی من رحم نکردند و با بدترین وضع من را مورد ضرب و شتم قرار دادند و من تاب خونریزی و زدنها را نیاورده بیهوش شدم شاید مرگم فرا نرسیده بود که من را نکشتند چون اصطلاحی به نام رحم در فرهنگشان وجود نداشت.
وقتی به هوش آمدم خود را در یک بازداشتگاه یافتم زخمم درد داشت اما مگر این درندگان میفهمیدند اگر آب میخواستم با لگد و لوله تفنگ به سر و صورتم میزدند بعد از گذشت چند روز که زخمم کمی بهتر شده بود چند قوی هیکل سراغم آمدند و من را به بازداشتگاه سپاه بردند هنگامی که در صحن بازداشتگاه داخل شدم چیزی دیدم که کاش قبل از دیدنش میمردم و ایکاش هرگز از مادر متولد نمیشدم چیزی که دیدنش برای هر بلوچ و هر مسلمان و هر انسانی که اندک شرفی دارد سخت است و تکان دهنده آری زنان و دختران بلوچی که از بس در انظار همه شکنجه شده بودند بیهوش اینجا و آنجا افتاده بودند نه چادری به سر و نه روسری، در حالی که پیراهنهایشان پاره پاره بود و جسم زنان بلوچی که به جز همسرانشان کسی ندیده بود و کسی چنین جراتی نمیکرد در صحن این بازداشتگاه در انظار همه قرار داشت تا غیرت و شرف بلوچ را به مبارزه بطلبند. (اشک در چشمانش بود و نفسش از گریه بند میشد و نمیتوانست حرف بزند)
فریادی سر دادم. با فریادم مثل سگ به جانم افتادند و تا توانستند من را زدند و در حال نیمه اغما من را در تک سلول انداختند در سلول کناری یک دختر بلوچ بود که من به خوبی صدای گریه هایش را میشنیدم یک شب یکی از ماموران سپاه نوار آهنگران را روشن کرده و سراغ این خواهر مسلمان بلوچ آمد من به خوبی صدایش را میشنیدم دختر شروع به داد و فریاد کرد و میگفت نه نه با فریاهای دختر من فریادی زدم و با همان فریاد بیهوش شدم این لحظات برای من سخت ترین لحظات زندگی بود و با خودم عهد کردم که من باید از این پست فطرتها انتقام این همه جنایت و تجاوز را بگیرم .
چند روز کارشان فقط شکنجه من بود میزدند، به برق وصل میکردند، آویزان میکردند، ناخنهای من را درآوردند و...
یک روز من را بردند دفتر و گفتند ای بلوچ خر زیر این برگه را امضاء کن من که سواد داشتم گفتم چی هست گفت حرف نزن فقط امضاء کن و برو من قبول نکردم و باز زدنها و شکنجه ها شروع شد برای من پرونده ای درست کرده بودند که دو تن تریاک رد کردم و با باند اشرار همراه بودم و...و حکم اینها هم اعدام است من حاضر نبودم پای چنین برگه پر دروغی را امضا کنم و آنها هم حاضر نبودند من را آزاد کنند چند سری من را پیش قاضی شهر بردند مرتبه اول که رفتیم من خوش شدم که قاضی شاید به فریاد من برسد اما نه اشتباه فکر کرده بودم.
قاضی گفت این کارها را کردی من گفتم نه دستور داد 500 ضربه شلاق به کف پاهایم بزنند و میگفت باید قبول کنی من باز قبول نمیکردم و باز دستور میداد دویست ضربه دیگر تا اینکه من بیهوش میشدم و این کار تا دو سال ادامه داشت بالاخره چون از زبان من چیزی بیرون نیامد من را بلا تکلیف به زندان فرستادند.
اینجا بود که بخت با من یاری کرد و با یکی از سرشناسان منطقه که چند روزی زندانی بود ملاقات کردم و ازش خواستم به داد من برسد بنده خدا قول داد و بعد از کوششهای فراوانش دوتن تریاک و اشتراک با باند اشرار را از پرونده ام بیرون کرد و پیشم آمد و گفت بیشتر از این نمیتواند کاری کند و گفت بقیه را قبول کن تا حکم صادر گردد و برای همیشه در زندان نمانی منم قبول کردم و هفت سال دیگر پشت میله ها زندان گذراندم و با روحی رنجدیده و جسمی ناسالم از زندان بیرون شدم.
من به ایشان گفتم حالا چکار میکنید گفت الان مریضم ولی در همین حال حاضرم خونم را فدای آزادی وطن از دست این درندگان خون آشام کنم و همه جوانان را به مبارزه علیه ظلم و بیعدالتی و تجاوز و بیحرمتی و استعمار و استثمار فرا میخوانم همه دست در دست هم بگذاریم و با خون و قلم و همه توانائیهایمان ریشه این ظالمان را بر کنیم.
لازم به ذکر است که این عزیز میگفت :(من نمیتوام هر آنچه دیدم بر زبان بیاورم ) من هم باید بگویم قلم از ذکر همه آنچه که این دوست بر زبان می آورد قاصر است و از این بابت از خوانندگان پوزش می طلبم

0 Comments:

Post a Comment

<< Home